کد مطلب:13039 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:537

در بیان تاریخ ولادت رسول الله و جریانات مربوط به آن و آن چه از معجزات و کرامات و
مرحوم مجلسی (قدس سره) در بحار آورده است: بدان كه همه ی علمای امامیه مگر اندكی از ایشان متفق القول می گویند كه ولادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول واقع شد ولی بیشتر اهل سنت قائل هستند كه ایشان دو دوازدهم ربیع الاول بدنیا آمدند و عده ی قلیلی از ایشان هم می گویند آن حضرت در ماه مبارك رمضان متولد شدند و اما در روز ولادت ایشان مشهور بین علمای ما و آن چه از اخبار استفاده می شود این است كه وجود مقدس نبی مكرم اسلام (ص) در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دو شنبه است و نیز بین علمای ما و اهل سنت مشهورترین قول این است كه آن حضرت بعد از طلوع فجر به دنیا آمد و نیز گفته اند كه هنگام ظهر متولد شد.

جماعتی از مورخین و سیره نویسان آورده اند كه هنگام ولادت رسول الله (ص) روز بیستم یا بیست و هشتم یا اول ماه نیسان رومی و هفدهم دی ماه به حساب فارسیان در زمان حكومت كسری انوشیروان در سال چهل و دوم حكمرانی اش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسكندر فرمانروای روم و در عام الفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه ی حمله ی ابرهه به همراه سپاه فیل سواران به كعبه و شكست ایشان بود و نیز گفته اند كه ایشان در سالروز آن واقعه به دنیا آمده اند، برخی نیز آورده اند كه ایشان سی سال پس از واقعه ی حمله ی ابرهه به دنیا آمد و عهده ای نیز می گویند كه چهل سال پس از آن واقعه به دنیا آمد ولی قول صحیح تر آن است كه



[ صفحه 21]



حضرت رسول (ص) در همان سال عام الفیل بدنیا آمدند. یكی از منجمین به نام ابومعشر بلخی می گوید: طالع ولادت رسول الله (ص) در درجه ی بیستم از جدی بود و هنگامی كه زحل و مشتری در عقرب و مریخ در مكان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اول میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.

آن حضرت در خانه ای معروف به دار محمد بن یوسف به دنیا آمد كه آن خانه متعلق به پیامبر بود و بعد آن را به عقیل بن ابی طالب بخشید بعدها آن خانه را اولاد محمد بن یوسف برادر حجاج خریده و به خانه ی خود ضمیمه كرد پس چون دوران حكومت هارون رسید ماردش خیزران آن خانه را گرفت و از خانه های اطراف جدا ساخته و آن را تبدیل به مسجد كرد و هم اكنون آن خانه كه تبدیل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زیارت كرده و در آن نماز می خوانند.

شیخ صدوق (ره)، در اكمال از علی بن احمد و او نیز از احمد بن یحیی و او هم از محمد بن اسماعیل از عبدالله بن از عبدالله بن محمد از پدرش از خالد بن الیاس از ابی بكر بن عبدالله بن أبی جعم از پدرش از جدش آورده كه: شنیدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل می كرد كه پدرم عبدالمطلب جریانی را تعریف می كرد و می فرمود: در اتاق خود خوابیده بودم كه خوابی دیدم و از آن هراسان شدم، در این هنگامی یكی از زنان پیشگوی قریش به نزدیك من آمد در حالی كه به من نگاه كرد متوجه تغییر در صورت من شد(در آن زمان من بزرگ قوم خویش بودم) آن گاه آن كاهنه ایستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نیست كه رنگ چهره اش تغییر كند، آیا از حوادث و وقایع زمانه نگران هستی؟ من به او گفتم: من دیشب در اتاق خویش در خواب بودم و دیدم كه گویی درختی بر پشت من رشد كرد و آن قدر بزرگ شد كه نوك آن به آسمان سر كشید و شاخه های آن به شرق و غرب عالم كشیده شد و نوری را دیدم كه از آن درخشیدن



[ صفحه 22]



گرفت به طوریكه آن نور هفتاد برابر نورانی تر از نور خورشید بود و دیدم كه همه مردم از عرب و غیر عرب به آن سجده می نمایند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانی تر می شود آن گاه دیدم گروهی از مردان قریش می خواهند آ را قطع كنند پس هنگامی كه به درخت نزدیك شدند، آنان را مردانی زیبارو آنها را گرفتند و مانند این كه لباسی را تكان می دهند آن ها را تكان داده و پشتشان را شكسته و چشمهایشان را بیرون آوردند. من دستم را دراز كردم تا شاخه ای از آن شاخه ها را بگیرم كه یكی از آن جوانان به فریاد به من گفت: صبر كن! از این درخت چیزی نصیب تو نمی شود، من گفتم: برای چه نصیب من نمی شود در حالی كه درخت از من است، آن جوان گفت: این درخت برای كسانی است كه به آن تعلق دارند و آن ها نیز به سوی درخت رفتند. من وحشت زده و نالان از خواب پریدم در حالی كه رنگ در چهره ام نمانده بود، در این هنگام دیدم كه رنگ چهره آن زن پیشگو تغییر كرده است آن گاه گفت: اگر رؤیای تو درست باشد از صلب تو پسری به دنیا خواهد آمد كه مالك شرق و غرب عالم می گردد و در میان مردم نبوت می كند و از من دور شد، ابوطالب در حالی كه این جریان را تعریف می كرد محمد(ص) از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت به خدا قسم أباالقاسم امین (محمد صلی الله علیه و آله و سلم) است...

ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه (ره) گفت: همانا ابوطالب عموی رسول الله (ص) فردی مؤمن به خدا بود و لیكن برای این كه بتواند بیشتر آن حضرت را یاری نماید اظهار به شرك می كرد و ایمان خویش را مخفی نگاه می داشت. و به اسنادش از محمد بن مروان از امام صادق(ع) نقل است كه فرمود: همانا ابوطالب شرك را اظهار وایمان خویش به خداوند را مخفی می نمود پس هنگامی كه زمان وفاتش رسید، خداوند عزوجل به رسول الله (ص) وحی فرمود: از مكه خارج شود كه در آن جا هیچ یاری نداری، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نیز بعد از وفات عمویش ابوطالب به سوی مدینه مهاجرت فرمود.



[ صفحه 23]



به همان سند از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت، شنیدم كه امیرالمؤمنین (ع) می فرماید: به خدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب وهاشم و عبد مناف هرگز هیچ بتی را نپرستیدند، از حضرت پرسیده شد، پس آنها چه چیز را یا چه كسی را عبادت می كردند؟ حضرت فرمود: آن ها به سوی كعبه همچون پدرشان ابراهیم (ع) و طبق آئین او نماز می خواندند و پیرو او بودند.

در امالی به اسنادی از ابن عباس نقل است كه شنیدم از پدرم عباس كه می گفت: وقتی عبد الله برای عبدالمطلب به دنیا آمد، ما در صورت او نوری مانند خورشید مشاهده كردیم، پدرم گفت: به درستی كه برای این پسر مقام بزرگی است، آن گاه گفت: شبی در خواب دیدم كه از بینی این كودك پرنده ای سفید خارج شد و به پرواز در آمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالای خانه كعبه افتاد پس همه قریش درباره ی او سخن می گفتند و در همین میان كه مردم درباره ی او فكر و تأمل می نمودند نوری بین آسمان و زمین درخشیدن گرفت و امتداد پیدا كرد تا این كه مشرق و مغرب عالم را فراگرفت، چون از خواب بیدار شدم از زن پیشگویی از قبیله بنی مخزوم در این مورد سؤال كردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبدالله پسری متولد می گردد كه اهل شرق و غرب عالم تابع او می شود، ابن عباس می گوید: پدرم گفت: من تلاش كردم تا عبدالله با آمنه ازدواج نماید و آمنه از زیباترین زنان قریش بود. هنگامی كه عبدالله از دنیا رفت و آمنه هم رسول الله (ص) را به دنیا آورد به نزد او رفتم وقتی رسول خدا(ص) را دیدم در صورت او نوری بسیار مشاهده كردم و دیدم كه بین دو چشم او می درخشید، پس از او بوی مشك استشمام می نمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوی مشك گویی به قطعه ای از مشك مبدل شده بودم آن گاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامی كه زمان به دنیا آمدن محمد فرارسید و كار بر من سخت شد، هم همه و صداهایی می شنیدم كه به سخن گفتن آدمیان



[ صفحه 24]



نمی ماند، آن گاه پرچمی از دیبا بر شاخه ای از یاقوت دیدم كه بین آسمان و زمین در اهتراز و حركت بود سپس نوری دیدم كه از سر او تابید و در آسمان بالا رفت و قصرهای سرزمین شام را دیدم، سپس شام را دیدم، سپس شیر یالداری را دیدم كه می گذشت و می گفت: ای آمنه با ولادت پسرت دیگر پیشگویان و ساحران و بتها رخت برمی بندند، آن گاه مرد جوانی را دیدم كه كاملترین مردم از حسن صورت بود و بلند قامت و سفیدرو و خوش لباس بود، و گمان كردم كه كسی جز عبدالمطلب نیست كه به من نزدیك شده و نوزاد را گرفت و در حالی بر من وارد شد كه با او طشتی از طلای زمرد نشان و شانه ای از طلا بود، سپس كیسه ای از حریر سبز بیرون آورد و در آن را باز كرد و دیدم كه در آن پر از عطر سفید است، پس از آن بر بدن نوزاد مالید و آن را به كسی كه آن جا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شكم كودك مالید و او را به سخن گفتن وادار كرد و با او سخنانی گفت كه من نفهمیدم چه می گوید فقط این جمله را شنیدم كه گفت: در امان و پناه خدا باشید، به تحقیق كه خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ایمان و علم و بردباری و یقین و عقل و شجاعت نموده و تو بهترین آدمیان هستی، خوشا به حال آن كه از تو پیروی كند و وای بر آن كه از تو متابعت نكند و تو را مخالفت نماید، سپس كیسه دیگری از جنس حریر سفید بیرون آورد و باز كرد كه در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بین دو كتف محمد(ص) را مهر نمود و باز كرد و گفت: خداوند مرا امر فرمود كه در تو از روح القدس بدمم، پس بر نوزاد دمید و لباسی بر تن او كرد و گفت: این لباس نگهدارنده ی تو و حرز تو از بلایا و آفات دنیوی است، پس ای عباس بدان این چیزی است كه من با چشم خود دیدم، عباس گفت: من در این هنگام به آمنه گفتم كه جای آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد (ص) را به كنار زد و آن لحظه دیدم كه مهر نبوت بین دو كتف رسول الله (ص) خورده است، من این جریان را كتمان كردم و از دیگران پنهان داشتم، و كم كم جریان را فراموش كردم و بعدها از این ماجرا چیزی به رسول الله (ص) نگفتم تا روزی كه به شرف اسلام نائل شدم و آن گاه رسول الله (ص) از آن جریان به من



[ صفحه 25]



خبر داد.

در بحار آمده كه واقدی می گوید: در جریان خواستگاری عبدالله بن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقیل بن أبی وقاص، چنین سخن را آغاز نمود: بسم الله الرحمن الرحیم، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است كه ما را از نسل ابراهیم (ع) و از شجره ی اسماعیل (ع) و از شاخسار و از ثمره ی عبد مناف قرار داد [1] سپس عقیل بن ابی وقاص ثنای خداوند متعال را به نحو شایسته و رسا و به زیباترین كلمات به جای آورد آن گاه ثنای لات و عزی را گفت، [2] آن گاه نكاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه كرد و گفت: ای أبی الوداع [3] من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سیدمان عبدالمطلب با مهریه چهار هزار در هم و پانصد مثقال طلای سرخ، در آوردم وهب گفت: بله قبول كردم، سپس آن دو یعنی عبدالله و آمنه را به خیر و بزرگی دعا نمود آن گاه وهب دستور داد تا غذا بیاورند، پس غذا آورند از انواع غذاهای سرد و گرم و شیرین و شور محیا شد و همه حاضران خوردند و نوشیدند، راوی می گوید: آن گاه عبدالمطلب به پسرش عبدالله به اندازه ی هزار درهم، مشك و عنبر و شیرینی و كافور بخشید و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار كرد كه موجب شادی بیش از پیش مجلس گردید، واقدی می گوید: هنگامی كه ملجس به پایان رسید عبدالمطلب به وهب نگاه كرد و گفت: به خدای آسمان قسم كه من امروز از زیر این سقف بیرون نمی روم مگر این كه دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چاره ای نیست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان كه عبدالمطلب به خدای آسمان قسم خورده كه از زیر این سقف نرود مگر اینكه عبدالله



[ صفحه 26]



و آمنه را به همدیگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرایشگر را جمع كرد و به آنها امر كرد تا آمنه را آرایش و زینت كنند، آن ها نیز دور آمنه را گرفتند یكی بر دست او نقش می زد، آن یكی حنا می زد و دیگری گیسوان او را می بافت و هنگامی كه خورشید به غروب رو نهاد كار ایشان تمام شد پس تختی از چوب خیزران نهادند و آن را با انواع پارچه و دیباهای منقوش فرش كرده و پوشاندند و كنیزی بر كنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجی نهاد و بر پیشانی اش زنجیر جواهر نشان آویخته و بر گردنش گردنبندهایی از مروارید و جواهر نهاده و در دستانش انواع انگشترها را قرار دادند، آن گاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: ای سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بیاید، عبدالمطلب به پیش عروسش آمنه آمد، در حالی كه آمنه از زیبایی یكپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بین چشمان عروسش را بوسید آن گاه به پسرش عبدالله گفت: پسرم كنار همسرت بر تخت بنشین و با دیدن او خوشحال باش، عبدالله گام برداشت و روی تخت كنار عروسش آمنه نشست وعبدالمطلب از دیدن این صحنه شادمان گردید و پس از آن آمنه به حضرت سید المرسلین و خاتم النبین محمد مصطفی (ص) حامله گردید، فردای آن روز كه عبد المطلب پسرش عبدالله را دید متوجه شد كه نوری كه در بین دو چشمش باقی مانده و آن نور به سینه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاسته و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و دید كه نور صورت او مانند نور جمال عبدالله نیست بلكه بسیار نورانی تر است، پس عبدالمطلب نزد حبیب راهب رفت و از او در این مورد سؤال نمود، حبیب گفت: بدان كه این نور همان خود صاحب نور است كه در شكم مادرش قرار گرفته، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نیز با او خارج شدند ولی عبدالله پیش همسرش ماند تا زمانی كه زردی رنگ حنا از دستانش زدوده شود و این كار به خاطر این است كه اعراب وقتی ازدواج می نمایند و هنگام زفاف به نزد



[ صفحه 27]



همسرشان می روند دستانشان را به حنا خضاب می كنند و تا زمانی كه رنگ حنا از دستانش زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمی شوند، عبد اله چهل روز نزد آمنه بود وقتی به نزد اهل مكه آمد همگان دیدند كه نور بین دو چشم عبدالله از جای خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبیب راهب آمد و از او در این مورد سؤال كرد و او پاسخ داد كه یك ماه است كه فرزند عبدالله (یعنی رسول الله صلی الله و علیه و آله) در رحم مادرش قرار گرفته است، در این زمان بود كه كوهها و درختان و آسمان ها برخی شان به برخ دیگر تبریك می گفتند و بشارت می دادند و می گفتند: به درستی كه محمد(ص) در رحم مادرش آمنه جای گرفته و یك ماه است كه این مهم به وقوع رسیده، آن زمان كوه ها و دریاها و آسمانها و طبقات زمین از این جریان خشنود گردیده و شادمانی نمودند در همین وقت بود كه نامه ای از یثرب به عبدالمطلب رسید و به او خبر دادند كه فاطمه دختر عبدالمطلب از دنیا رفته است و در آن نامه آمده بود كه از او اموال بسیار زیاد و با ارزشی به جای مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبدالله گفت: پسرم چاره ای نیست جز این كه همراه من به یثرب بیایی، عبدالله با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت و پس از ده روز كه آنها وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز كه آنها وارد شهر یثرب شده بودند عبدالله به شدت بیمار شد و بیشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبدالله وفات نمود و پدرش روی قبر او قبه ای بزرگ با گچ و آجر ساخت، آن گاه به مكه بازگشت و بزرگان قریش و بنی هاشم به استقبال او آمد وقتی خبر فوت عبدالله به آمنه رسید بسیار گریست و گیسوان خویش را پریشان نمود و كند و بر صورت لطمه زد و گریبان خود را چاك داد عبدالمطلب وقتی احوال آمنه را دید با نوازش و مهربانی قلب او را تسكین داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهر نشان كه عبد مناف به برخی از دخترانش می داد، عطا نمود و او گفت: ای آمنه غمگین مباش كه تو نزد من گرانقدر و بزرگی به خاطر فرزندی كه در رحم خویش داری، ناراحت مباش پس او نیز خاموش و دلش آرام گرفت.



[ صفحه 28]



واقدی می گوید: هنگامی كه ماه دوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش آمنه شد) خداوند تعالی به منادی امر كرد تا در آسمان ها و زمین به ملائكه ندا دهد كه: برای محمد (ص) و آمنه (به بركت وجود پیامبر صلی الله و علیه و آله) همواره استغفار نمایید.

واقدی می گوید: وقتی ماه سوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش) شد، در این میان ابوقحافه از شام بازمی گشت، هنگامی كه به نزدیك مكه رسید شترش سر خود را بر زمین به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقحافه تركه چوبی در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناكترین حالت مضروب ساخت ولی شتر سرش را بالا نیاورد، أبوقحافه گفت: من تا كنون شتری را ندیده ام كه صاحبش را ترك كند و نافرمانی او را نماید در این هنگامی منادی ندا داد: أباقحافه ناقه ات را به خاطر اینكه نافرمانی تو را می كند مضروب نكن مگر نمی بینی كوه و دریا و درختان (به جز آدمیان) برای خداوند سجده می كنند، ابوقحافه گفت: ای منادی آن ها برای چه چنین می كند؟ گفت: بدان كه پیامبر اكنون سه ماه است كه به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تكوین یافته، أبوقحافه پرسید: او چه وقت به دنیا می آید؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهی دید، ای اباقحافه وای بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشیر او و یارانش، ابوقحافه گفت: ساعتی توقف نمودم تا اینكه ناقه سر از زمین برداشت و من به سوی عبدالمطلب آمدم و جریان تعریف كردم.

واقدی می گوید: هنگامی كه ماه چهارم حمل رسول الله (ص) شد، مرد زاهدی در راه رفتن به طائف بود، او صومعه ای در نزدیكی مكه (به فاصله یك روز راه رفتن) داشت. روای می گوید: پس آن زاهد كه نامش حبیب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضی از دوستانش در مكه آمد هنگامی كه به نزدیكی مكه (ارض موقف) رسید ناگهان دید كودكی پیشانی اش را بر زمین گذاشته و با سر سجده نموده است، حبیب می گوید: به سوی او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم كه از جایش بلند كنم كه



[ صفحه 29]



ناگاه منادی ندا داد كه: ای حبیب اورا رها كن، مگر نمی بینی كه همه مخلوقات از خشكی و دریا و دشت و كوه به شكرانه اینكه پیامبر پاك نهاد رضی، مرضی، اكنون پنج ماه در رحم مادرش به سر می برد خداوند را سجده نموده اند، این كودك هم به خداوند سجده كرده. حبیب گفت منم از پیش آن كودك راه افتادم و به مكه داخل شدم و جریان را برای عبدالمطلب بازگو كردم آن گاه او گفت، این جریان و اسم پیامبر موعود را كتمان كن و از دیگران پوشیده بدار كه او دشمنانی دارد، آن گاه حبیب به صومعه خود بازگشت هنگامی كه به آن جا رسید صومعه شروع به لرزیدن نمود و آرام نگرفت وقتی كه حبیب به محل عبادت و محراب خود رسید دید كه بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: ای اهل دیر و صومعه به خدا و رسولش محمد بن عبد الله (ص) ایمان بیاورید كه به زودی به دنیا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانكه به خدا ایمان بیاورند كه از رستگاران هستند و وای بر كسی كه به خدا كفر بورزد كه از اشقیاء خواهد بود، حبیب می گوید: من گفتم به چشم اطاعت می كنم بدرستیكه من مؤمن بخدا و تبعیت كننده ای غیر منكر هستم.

واقدی می گوید: هنگامی كه ماه ششم حمل رسول الله (ص) شد در همان ایام روزی اهل مدینه و یمن برای برپایی مراسم عید از شهرها بیرون رفتند و رسم اعراب این بود كه شش روز در سال به مناسب عید از شهر بیرون رفته و نزد درخت بزرگی به نام ذات انواط می رفتند (و این درخت همانی است كه خداوند در كتابش از آن یاد كرده آن جا كه می فرماید: و مناة الثالثة اخری) مرد نزد آن درخت می رفتند و می خوردند و می آشامیدند و شادی می كردند و به آن درخت تقرب می جستند در همین اثنا از میان درخت ندای بلندی برخاست و منادی گفت: ای اهل یمن، ای اهل یمامه، ای كسانی كه خدایان دست ساخته خود را عبادت می كنید و بر بتها سجده می نمایید: (جاءالحق و زهق الباطل كان زهوقا) آگاه باشید كه حق آمد و باطل رفت به درستی كه باطل رفتنی است، ای مردم (بت پرست) زمان هلاك شما فرارسیده و مرگ



[ صفحه 30]



فراروی شماست و زمان آه وناله و زاری و افغان شما بت پرستان نزدیك است، راوی می گوید: مردم با شنیدن این ندا ناله كنان پراكنده شدند و با بهت و حیرت وتعجب از این ماجرا به منازل خویش بازگشتند.

واقدی می گوید: هنگامی كه ماه هفتم حمل رسول الله (ص) شد، در همان ایام مردی به نام سوار بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش ای اباالحارث [4] دیشب بین خواب و بیداری بودم كه دیدم درهای آسمان گشوده شد و ملائكه به زمین نازل شدند و در حالیكه با ایشان لباسهایی رنگارنگ بود و می گفتند: زمین را زینت كنید كه به زودی شخصی بدنیا خواهد آمد كه نامش احمد است او نوه ی عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمین و به همه مرم از سیاه و سرخ و زرد و كوچك و بزرگ ومرد وزن است، او صاحب شمشیر برنده و تیر شكافنده است، من از یكی از ملائك پرسیدم: این فرد كیست كه درباره ی او سخن می گویید؟ او گفت: ای وای بر تو (او را نمی شناسی) او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است، آن گاه سوار بن قارب گفت: این جریانی بود كه دیدم، عبدالمطلب به او گفت: این رؤیا را از دیگران مخفی كن و به كسی از آن خبر مده تا ببینم چه خواهد شد.

واقدی می گوید: هنگامی كمه نه ماه از تكوین وجود مقدس رسول الله (ص) در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائكه همه ی آسمان ها امر فرمود تا به زمین فرمود بیایند، پس ده هزار فرشته كه هر یك از آنها چراغی به دست داشت كه مشتعل و نورافشان بودند بدون این كه روغنی داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود(لا اله الا الله، محمد رسول الله) كه هر عرب با سواد آن را خواند، آن گاه اطراف مكه در بیابانهای مجاور توقف نمودند در این هنگام منادی ندا داد: این نور محمد رسول الله (ص) است مردم و شاهدان این جریان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر كرد كه این



[ صفحه 31]



جریان را برای كسی بازگو نكنند تا زمان آن فرابرسد.

واقدی می گوید: هنگامی كه نه ماه بر رسول الله (ص) تمام و كامل شد آمنه مادر رسول الله به مادرش «برة» نظاره كرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتی باید همسرم عبدالله بگیرم و به یاد صورت زیبای او و جوانی اش اشك بریزم و با خود خلوت نمایم پس كسی بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: ای آمنه برو و گریه كن كه حق داری اشك بریزی، آمنه به تنهایی وارد خانه شد و نشست و شروع به گریستن نمود در مقابل او شمعی روشن بود و در دستش دوك ریسندگی از جنس آبنوس بود كه بر آن قطعه ای عقیق قرار داشت. آمنه گریه می كرد ودر فراق شوهرش عبدالله مرثیه سرایی و نوحه گری می كرد تا این كه درد زایمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوی در رفت تا آن را باز كند ولی در باز نشد، به جای خود بازگشت و گفت: ای وای از تنهایی، در این هنگام درد او بیشتر شد و زمان وضع حمل رسید، در این حال او چیزی نفهمید تا این كه سقف اتاق شكافته شد و از بالا چهار حوری پایین آمدند و خانه از نور صورت ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس كه ما به نزد تو آمده ایم تا به تو خدمت نماییم و از وضع حمل بیمناك مباش، پس یكی از حوریان در سمت راست آمنه دیگری در سمت چپ و یكی در مقابل و یكی در پشت او نشستند، در این زمان آمنه به آرامی به خواب رفت و خوابید. ابن عباس می گوید: هرگز این چنین نبود كه مادر كودك در هنگام تولد فرزندش و خروج از او شكمش در خواب باشد وقتی مادر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بیداش دید كه محمد (ص) متولد شده بود و در پایین پای ماردش بود كه پیشانی اش را به حال سجده بر خدا به زمین گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبابه اش را به آسمان بلند كرد و فرمود: لا اله الا الله.

واقدی می گوید: رسول الله (ص) در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربیع الاول به دنیا آمد در سالی كه نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات



[ صفحه 32]



جضرت آدم (ع) گذشته بود.

واقدی می گوید: مادرش آمنه به صورت رسول الله (ص) نظاره كرد و دید كه بر چشمانش سرمه كشیده شد و بر پیشانی و چانه اش نقش زده شده است، از جمال پیامبر صلی الله علیه و آله نوری ساطح شده كه ظلمت شب را روشن نموده.

آن گاه سقف خانه بالا رفت و شكافت و آمنه به واسطه ی نور روی رسول الله (ص) همه مناظر زیبا را دید و قصرها را با حرم ها و اندرونی شان دید، در آن شب بیست و چهار ستون از ایوان كسری شكست و فروریخت و در آن شب آتش آتشكده فارس خاموش شد و در آن شب برقی فروزان در همه خانه ها و اتاقهای اهل ایمان در دنیا بالا رفت، درخانه ها و اتاق های كسانی خداوند تعالی با علم خویش می دانست كه ایشان به خدا و رسولش (ص) ایمان می آورد و این نور در خانه های اهل كفر به امر خدا درخشنده نگردید و در شرق و غرب عالم هیچ بتی نماند مگر این كه با صورت به زمین افتاد و به حال خواری با پیشانی نقش زمین شده بود و همه این ها به خاطر عظمت رسول الله صلی الله علیه و آله بود.

مؤلف می گوید: در احتجاج ذیل حدیث طولانی در گفتگوی حضرت امیرالمؤمنین(ع) با بعضی از یهود در باب معجزات رسول الله (ص) و فضائل بسیار ایشان عباراتی بدین لفظ آمده كه، مردی یهودی به امام علی (ع) گفت: مگر محمد مانند عیسی بن مریم است كه شما گمان می كنید و می گویید كه او میان گهواره در كودكی سخن می گوید، امام به او فرمود: همانا كه چنین است، محمد(ص) از رحم مادرش بیرون آمد و دست چپش را بر زمین گذاشت و دست راستش را به سوی آسمان بلند كرد و لبانش را به توحید حركت داد و از دهان او نوری پدید آمد كه بواسطه آن اهل مكه قصرهای بصری در شام و اطراف و اكناف آن را و قصرهای سرخ در سرزمین یمن و اطراف آن را و قصرهای سفید در سرزمین فارس و اصطخر و بلاد اطراف آن را دیدند. همه دنیا در شب ولادت نبی خدا صلی الله علیه و آله روشن شد تا



[ صفحه 33]



آن جا كه جن وانس و شیاطین هراسناك شدند و گفتند: در زمین اتفاق بزرگی رخ داده، وی می دیدند كه ملائكه در شب میلاد بلا و پایین می روند و تسبیح حضرت حق را به جا می آورند و ستارگان از جای خود حركت كرده و به هم اصابت می نمودند و همه این ها علائم میلاد رسول الله (ص) بود، ابلیس هم با دیدن این وقایع عجیب در آن شب خواست كه به آسمان های بالاتر برود زیرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و آن جا ساكن بود و شیاطینی كه استراق سمع می نمودند با دیدن این عجایب خواستند كه به آسمان ها بالاتر رفته و استراق سمع كنند اما در این هنگام همه آن ها از رفتن به آسمان ها بالاتر منع شده و با تیرها و شهابهای آتشین رانده شدند و همه اینها دلایلی بر نبوت رسول الله (ص) می باشد. [5] .

در بحار از واقدی نقل است كه: وقتی حضرت محمد(ص) به دنیا آمد حوریان او را گرفتند و در پارچه ای پیچیده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به ملائكه آسمان ها خبر ولادت پیامبر (ص) را دادند، جبرئیل و میكائیل نازل شده و به صورت و شكل آدمیان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئیل طشتی از طلا به همراه داشت و میكائیل آبریزی از عقیق سرخ در دست داشت، جبرئیل رسول الله (ص) را گرفت و شروع به شستن او نمود و میكائیل آب بر بدن مبارك او می ریخت و آن دو رسول الله (ص) را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابیده بود و با هراس و تعجب نظاره گر بود، جبرئیل به او گفت: ای آمنه ما پسرت را برای پاكی از نجاست نشستیم چون او هرگز به نجاست آلوده نمی گردد بلكه ما او را از ظلمات رحم تو پاك نمودیم و شستیم، وقتی شستشوی محمد (ص) تمام شد چشمان او را سرمه كشیدند و بر پیشانی اش بوسیله جوهری از مشك و عنبر كه به



[ صفحه 34]



همراه داشتند نقش زدند و گرد كافور بر سر او مالیدند، آمنه گفت: در این هنگام هم همه و صدایی از پشت در شنیدم پس جبرئیل به سوی در رفت و نگاهی كرد و به داخل خانه بازگشت و گفت: ملائكه آسمان های هفتگانه می خواهند بر پیامبر (ص) سلام كنند، در این هنگام خانه بزرگ شد و ملائكه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و گفتند: السلام علیك یا محمد، السلام علیك یا محمود، السلام علیك یا أحمد، السلام علیك یا حامد...

واقدی می گوید: در این هنگام آمنه از جای خود برخاست و در خانه را باز كرد و فریاد بلندی كشید و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مادرش برة و پدرش وهب را صدا زد و گفت: وای بر شما، شما كجا هستید كه ببینید چه بر من گذشت، پسرم بدنیا آمده و چنین و چنان شد و آن چه كه دیده بود برای ایشان بازگو كرد، وهب ایستاد و غلامش را صدا زد و به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام اهل مكه بر بام خانه هایشان رفته بودند و به وقایع عجیبی كه در حال رخ دادن بود نظاره می كردند و نمی دانستند كه چه شده، عبدالمطلب نیز به همراه اولادش بر بام خانه اش رفته بود و هیچ اطلاعی از جریانات بوقوع پیوسته نداشت تا این كه غلام وهب در خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده كه آمنه وضع حمل نموده، فرزندی پسر بدنیا آورده ومژدگانی از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من می دانستم كه این وقایع عجیب كه امشب رخ داد براهین و دلائلی برای ولادت فرزندم است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوی آمنه رفت و همگی با دیدن این صحنه ها متعجب بود.

در بحار شیخ ابوالحسن البكری استاد شهید ثانی (ره) در كتابش به نام كتاب الأنوار آورده كه، بزرگان و گذشتگان ما و راویان این حدیث آورده اند كه: هنگامی كه ماه ها یكی پس از دیگری بر آمنه می گذشت و می شنید كه منادی از آسمان چنین ندا



[ صفحه 35]



می دهد، بر حبیب خدا چنین گذشت و چنان شد [6] ، در شب و روز هاتفی بر آمنه ندا می كرد و مژده و خبری به او می داد و آمنه نیز این جریانات را برای همسرش عبدالله تعریف می كرد، آمنه می گوید كه، عبدالله هم به من گفت: وقایعی كه برایت پیش آمده از همگان مخفی و پوشیده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگینی نمی كرد، وقتی كه ماه هفتم شد عبدالمطلب پسرش عبدالله را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزدیك است و ما می خواهیم كه ولیمه و میهمانی بدهیم ولی چیزی از لوازم آن را نداریم، پس به یثرب برو و هر چه كه برای اینكار مورد نیاز است بخر، عبدالله در زمان تعیین شده از مكه خارج شد و به یثرب مسافرت كرد ولی از گردش چرخ زمانه و حوادث ایام از دنیا رفت و خبر وفات او به مكه رسید و این جریان بسیار برای خانواده او اهل مكه سنگین و بزرگ نمود و همه اهل مكه از شنیدن این خبر گریستند و همه جای مكه را ماتم و حزن و اندوه فراگرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبدالله برای او نوحه گری و مرثیه سرایی می كردند و این مصیب بسیار بزرگ و دردناك بود. هنگامی كه ماه نهم حمل رسول الله (ص) شد خداوند اراده نموده كه پیامبر به دنیا بیاید ولی هیچ اثری از وضع حمل و آن چه در این هنگام برای زنان رخ می دهد در آمنه نبود، او با خود می گفت: وضع حمل من چگونه خواهد بود، هیچ یك



[ صفحه 36]



از خانواده ام از حال من خبر ندارد، در آن زمان آمنه در خانه تنها بود، در همین بین كه او مشغول به حال خود بود كه ناگاه صدای عظیمی شنیدم و از این صدا ترسید.

در همین زمان پرنده سفیدی به داخل خانه آمد و با بالهایش شكم او را نوازش نمود پس با این عمل همه ترس و اندوهی كه در وجود آمنه بود فروریخت. آمنه مشغول احوال خود بود كه دید چندین زن بلند قامت كه از آنها بوی مشك و عنبر به مشام می رسید وارد خانه شدند آن ها با پارچه هایی قدیمی بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچه های سرخ كه به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسیار ظریف و گرانقیمت بود و به دستانشان جامهایی از بلور سفید بود. آمنه می گوید، آن زنان به من گفتند: ای آمنه از این شربت بنوش، هنگامی كه از آن شربت نوشیدم صورتم بسیار نورانی شد و نور بسیار آن در اطراف پراكنده شده و درخشندگی بسیار گفت، آن تگاه گفتم: از كجا و چگونه به نزد من آمدید در حالی كه من در خانه را قفل كرده بودم؟ آمنه هر چه به ایشان نگاه كرد هیچ یك از آن ها را نشناخت سپس یكی از آن زنان به او گفت: ای آمنه از این شربت بنوش و مژده باد تو را كه فرزندت سرور اولین و آخرین محمد مصطفی (ص) است، آمنه می گوید: در این هنگام شنیدم كه گوینده ای چنین می سراید:



صلی الآله و كل عبد صالح

والطیبون علی السراج الواضح



المصطفی اخیر الأنام محمد

الطاهر العلم الضیاء اللائح



زین الامام المصطفی علم الهدی

الصادق البر التقی الناصح



صلی علیه الله ما هب الصبا

ریح كما صاح الحمام النائح



سپس آن زنان بهشتی برخاسته و بیرون رفتند، آمنه می گوید: در این هنگام دیدم كه بین آسمان و زمین پارچه ها و لباسهایی از دیبای رنگارنگ در حال اهتزاز و فروآمدن است و شنیدم كه گوینده ای می گوید: این پارچه های و لباسها را بگیر و از دید مردم و حسودان مخفی نما بدرستیكه فرزندت از اولیاء پروردگار عالمین است، آمنه می گوید: در این زمان بی قراری واضطراب بر من داخل شد در حالی من در میان



[ صفحه 37]



بالهای ملائكه مستور بودم ناگاه دیدم كه منادی نزول كرد و شنیدم كه صدای تسبیح و تقدیس و تكبیر مختلف و بی شمار می آید و آن هنگام هیچ كس جز من در خانه نبود در همین حال من با خود گفتم كه: آیا من خوابم یا بیدارم كه ناگهان نوری برخاست و برای اهل آسمان و زمین درخشید تا این كه سقف خانه را شكافت و من متعجبانه صدای تسبیح ملائكه را می شنیدم و در این حال فرزندم محمد (ص) را به دنیا آوردم. هنگامی كه به زمین فرود آمد به سوی كعبه سجده نمود و دستش را به سوی آسمان مانند كسی كه به درگاه خدای خویش تضرع و زاری می كند بلند كرد و در این زمان از داخل خانه صدای بلندی شنیدم كه چنین می سرود:



كم آیة من أجله ظهرت فما

تخفی و زادت فی الأنام ظهورا



و رأته آمنة یسبح ساجدا

عند الولادة للسماء مشیرا



آمنه می گوید: صداهای گوناگونی شنیدم و در این حال ابر سفیدی پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و از برابر دیدگانم غایب نمود و چون دیگر او را ندیدم از ترس فقدان او فریاد كشیدم وناله كردم كه در این حال شنیدم گوینده ای به من می گوید: نترس و منادی دیگری گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمین و خشكی و دریا و كوه های آن بردند كه او را به جنیان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه می گوید: بین غیب شدن محمد از برابر دیدگانم و بازگشت او سریعتر از یك چشم بر هم زدن بود (كنایه از سرعت بازگشت رسول الله صلی الله وعلیه و آله است) پس هنگامی كه نوزادم حاضر شد ملائكه با او به سوی من آمدند و او را به آغوش من دادند در حالی كه او را در پارچه ای سفید از پشم پیچیده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او روغنی معطر مالیده شده بود و سه كلید در دست داشت، مردی بالای سر او ایستاده بود و می گفت: محمد كلیدهای پیروزی و نبوت و كعبه را در دست دارد. در این بین من هم در میان هاله ابری دیگر قرار گرفته بودم كه از اولی بزرگتر بود و در آن حال صدای تسبیح و تكان خوردن بالهای ملائكه را می شنیدم پس



[ صفحه 38]



فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش كشیدم، چشمانم مملو از اشك شد و دلم شكست، در این حال منادی گفت: یا محمد به دور مولد پیامبران طواف كنید و او را بر دیگر پیامبران و فرستادگان نشان دهید و به او خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهیم و لسان اسماعیل و جمال یوسف و صبر ایوب و صوت داوود و زهد یحیی و كرم عیسی و شجاعت موسی و جمیع اخلاق پیامبران (علیهم السلام) را عطا نمایید. آمنه می گوید: فرزندم محمد را دیدم در حالی كه حریر سفید بسیار پیچیده ای در دست داشت و از آن آب بیرون می آمد و منادی می گفت: دنیا در قبضه محمد است و هیچ چیزی نمانده مگر این كه در ید قدرت و قبضه اوست، آمنه می گوید: در این هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود كه گویی می خواست چشمها را كور كند،در دست یكی از آنها آفتابه ای از نقره و در دست دیگری طشتی از زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: ای حبیب خدا هر چه می خواهی اختیار كن، آمنه می گوید: پس نگاه كردم به مكانی كه او می خواست چیزی از آن بگیرد (یعنی به طشت نگاه كردم) آن هنگام او وسط طشت طلا را اختیار نمود پس شنیدم كه گوینده گفت: محمد كعبه و اطراف آن را اختیار نموده آن گاه دیدم كه در دست نفر سوم از آن ها حریر در هم پیچیده بود و مهری كه نور آن آسمان را مانند خورشید روشن كرده بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روی او آب ریخت و بین دو كتف او به مهر نبوت ممهور شد سپس او را زیر بالهایش گرفت و او را از دیدگانم مخفی نمود، آن فرشته رضوان خزانه دار بهشت بود وقتی فرزندم را از زیر بالهایش بیرون آورد در گوش او چیزی گفت كه من نفهمیدم و روی او را بوسید و گفت: ای محمد مژده باد تو را كه تو سرور اولین و آخرین و شفاعت كننده ی ایشان در روز جزا هستی آن گاه فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترك كردند. پس از آن سه بیرق دیدم كه یكی در مشرق و یكی در مغرب و دیگری بر كعبه نصب شده، خداوند پرده ها را از برابر دیدگانم كنار زد و دیدم كه آن بیرقها در كجا



[ صفحه 39]



نصب شده اند، آن بیرقها از نور بودند كه بین آسمان و زمین مانند كمانی از ابر ایستاده بودند.

آمنه می گوید: آنگاه دیدم كه ابری سفید از آسمان به پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و به مدت طولانی او را از نظر پنهان كرد و من او را ندیدم پس دلم برای او پر كشید و بین منو او فاصله افتاد گویی آنچه كه برای من اتفاق افتاده بود در خواب می دیدم در این حال بودم كه او را به من بازگرداندند و دیدم كه بر چشمانش سرمه كشیده اند و او را در حریر بهشتی قنداق كرده اند و از او بوی مشك دل انگیز می آید.

عبدالمطلب می گوید: در ساعتی كه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم در آن زمان متولد شما دور كعبه در حال طوائف بودیم در این هنگام مشاهده كردیم كه بتها فروافتاده و فروپاشیدند و بت بزرگی با صورت به زمین خورد و شنیدم كه منادی می گفت: هم اكنون آمنه رسول الله (ص) را به دنیا آورد پس هنگامی كه دیدم چه بر سر بتها آمد زبانم بند آمد و به لكنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گویی قلبم از حركت ایستاد بطوری كه نتواسنتم حتی یك كلام سخن بگویم، به سرعت از باب بنی شیبه خارج شدم و دیدم كه گویی كوه های صفا و مروه از خوشحالی در حال شادی و رقص هستند و همان لحظه به سرعت رفتم تا این كه به نزدیكی منزل منزل آمنه رسیدم و دیدم كه ابری سفید خانه او را در برگرفته است پس نزدیك در خانه شدم در این حال بوی مشك معطر و عنبر می آمد و به هر گوشه كه می رفتم رایحه ی خوش و معطر فضا را پر كرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و دیدم كه ایستاده و هیچ اثری از زایمان در او نیست، گفتم: فرزندت كجاست، می خواهم او را ببینم؟ گفت: بین من و او حایل شده اند و او را از نظر من پنهان كردند و در این هنگام شنیدم كه منادی نمی گوید: برای فرزندت نگران مباش كه بعد از سه روز به تو بازگردانده می شود، پس عبدالمطلب شمشیرش را از نیام بیرون كشید و گفت: همین الآن پسرم را به نزد من بیاور و الا تو را با شمشیر خواهم زد و از بین خواهم برد پس آمنه گفت: آنها با فرزندم به این اتاق رفتند سپس



[ صفحه 40]



اتاق را نشان داد، عبدالمطلب می گوید: خواستم به آن اتاق بروم كه ناگاه شخصی از داخل آن خانه مقابل من آمد و گویی كه مانند نخلی بلند و استوار بود و من ترسناك تر از او تا آن زمان ندیده بودم و در دستش شمشیر بود و به من گفت: بازگرد كه تو و غیر تو را به این مكان راهی نیست تا این كه زیارت ملائكه و دیدار ایشان با محمد صلی الله و علیه و اله تمام شود، عبدالمطلب می گوید: پس هراسناك از دیدن آن صحنه های دهشت آور خارج شدم. راوی حدیث می گوید: از راویان معتبر به ما رسیده است كه در ساعتی كه رسول الله (ص) در آن متولد شد شیاطین طغیانگر از آسمان ها رانده شدند و آن ها هم هراسناك گریختند برخی از آنها از هوش رفته و برخی دیگر از ترس مردمند و برخی در آن شب تكه تكه شده و كشته شدند.

هنگامی كه سه روز از ولادت حضرت سپری شد جدش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او نظر نمود روی او را بوسید و گفت: ستایش خداوندی را كه تو را برای ما به دنیا آورد همان گونه كه به آمدن تو و عده داده بود، پس از امروز هیچ هراسی از مرگ ندارم سپس او را به آمنه داد، آن گاه محمد (ص) در آغوش مادر برای او و جدش عبدالمطلب شادی می كرد و می خندید، گویی كه علی رغم گذشتن سه روز از ولادتش یك سال است كه به دنیا آمده، عبدالمطلب گفت: ای آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، كه در آینده از شأن عظیم و مقام رفیعی برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اكناف و راه های دور نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنیت و تبریك می گفتند و زنان نیز به نزد آمنه آمدند و به او گفتند: چرا كسی را به دنبال ما نفرستادی تا تو را در هنگام ولادت فرزندت یاری و كمك كنیم، در این حال بوی مشك و عنبر برخواسته و مشام ایشان را نوازش داد، پرسیدند این بوی خوش از چیست؟ پاسخ دادند كه این بوی خوش فرزند تازه متولد شده آمنه است، زنان قابله به فكر خودشان آمدند تا ناف محمد(ص) را ببرند ولی دیدند كه ناف او بریده است، پس به آمنه گفتند: كسی تن را در وضع حمل كمك كرده است یا این كه تو خودت ناف



[ صفحه 41]



نوزادت را بریده ای؟ آمنه به ایشان گفت: به خدا قسم من ندیدم او را مگر در همین حالی كه شما می بینید، پس قابله ها از این امر تعجب نمودند و بعد از آن نیز قابله ها به نزد آمنه آمند و فرزندش را دیدند در حالی كه چشمانش سرمه كشیده و قنداق شده بود و از این امر متعجب شدند.

هنگامی كه هفت روز از ولادت محمد(ص) گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهای بسیاری ذبح نمود و نحر كرد و به مردم سه روز ولیمه داد و میهمانی بسیار بزرگی برپا نمود، آن گاه دایه ای طلب نمود و از او خواست كه فرزندش را به روش و عادت اهل مكه تربیت نماید.

در بحار از كافی به اسنادش آمده از امام صادق (ع) از پدرش محمد بن علی (ع) نقل شده كه حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسول الله (ص) ابوطالب گوسفندی عقیقه نمود و ولیمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: این ولیمه و عقیقه برای چیست؟ ابوطالب گفت: این ولیمه و عقیقه احمد است، گفتند: برای چه او را احمد نام نهادی؟ گفت: او را احمد نامیدم به خاطر ستایش اهل آسمان و زمین از او.

در بحار از مناقب از ابانة بن بطة نقل است كه گفت: حضرت رسول (ص) سنت شده و ناف بریده بدنیا آمده بود، این جریان را نزد جدش عبدالمطلب نقل كردند او نیز فرمود: برای این كه برای فرزندم محمد صلی الله علیه و آله و سلم شأن و رتبه ای والا است.

ابن بابویه (ره) در عیون به اسنادش كه به حضرت اباعبدالله الحسین بن علی (ع) می رسد در خبر شامی كه از امام علی (ع) سؤال می كرد نقل نموده كه از امیرالمؤمنین (ع) سؤال كرد، خداوند عزوجل كدام یك از انبیاء(ع) را سنت شده خلق كرد و به دنیا آورد؟ حضرت فرمود: خداوند عزوجل آدم و فرزندش شیث و ادریس و نوح و سام بن نوح و ابراهیم و داود و سلیمان و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی (ع) و محمد(ص) را سنت شده به دنیا آورد.



[ صفحه 42]



از ابن بابویه (ره) در امالی اش از احمد بن ابی عبدالله برقی از پدرش از جدش از بزنطی از ابان بن عثمان از امام صادق (ع) نقل كرده كه حضرت فرمود: ابلیس (لعنة الله) از میان آسمان های هفتگانه عبور می كرد و در آنها تردد داشت هنگامی كه عیسی (ع) بدنیا آمد از سه آسمان رانده شد و در آن ها راه نداشت ولی در چهار آسمان دیگر رفت و آمد می كرد، پس چون رسول الله (ص) بدنیا آمد از همه هفت آسمان رانده شده و با ستارها او را هدف قرار داده و می زدند. قریش می گوید: این روز همان روز است كه ما از اهل كتاب كه آن را ذكر كرده اند شنیده ام، عمرو بن امیة كه از پیش گویان اهل جاهلیت بود گفت: به ستارگان كه با آن ها هدایت می شوید و راه خود را پیدا می كنید و زمان زمستان و تابستان را می فهمید نگاه كنید اگر به این ستارگان تیراندازی شود و آنها هدف قرار گیرند آن روز هنگام از بین رفتن همه ی عالم فرارسیده است و اگر آن ها ثابت باشند و غیر آنها هدف قرار گیرند امری مهم اتفاق خواهد افتاد.

صبح روزی كه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بدنیا آمد هیچ بتی نبود مگر این كه با صورت به زمین افتاده بود و در آن شب (یعنی شب تولد پیامبر(ص) ایوان كسری به لرزه در آمد و چهارده ستون از آن فروریخت و دریاچه ی ساوه خشك شد و سرزمین سماوة در آب فرورفت و آتش آتشكده ی فارس كه هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.

در شب میلاد رسول الله (ص) موبد موبدان در خواب دید كه شتری سركش پیشاپیش گروهی شتر عربی از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمین فرورفتند و طاق كسری از وسط دو نیم شد و در آن شب نوری از سمت حجاز در آسمان منتشر شدد تا این كه انعكاس آن به مشرق عالم رسید و تخت پادشاهی از فرمانرویان نماند مگر این كه صبح فردای آن شب واژگون شده بود و در آن روز همه ی پیشگویان از بین رفت و جادوی ساحران باطل شد و هیچ پیشگویی در عرب نماند الا این كه از یارانش پنهان گشت و قریش در میان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آل الله نامیدند چون در بیت الله الحرام بودند.



[ صفحه 43]



آمنه گفت: همانا به خدا وقتی پسرم به دنیا آمد دست بر زمین گذاشت (زمین را به دو نیم كرد) سپس سرش را به سوی آسمان بلند كرد و به آن نگاه كرد سپس نوری از من خارج شد كه همه چیز را روشن كرد و در آن روشنایی دیدم كه منادی می گوید: به درستی كه تو فرزندی به دنیا آوردی كه سرور مردم است و او را محمد می نامند، آن گاه عبدالمطلب به نزد محمد(ص) آمد تا او را ببیند پس برای او سخنان آنه را بازگو كردند و عبدالمطلب هم نوزاد را در آغوش كشید و او را به روی سینه اش گرفت و گفت: حمد و ستایش مخصوص خدایی است كه این پسر پاك و زیبا را به من عطا فرمود كه در گاهواره سرور و سید كودكان و فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با اركان كعبه تبرك نمود تا آسیبی و چشم زخمی به او نرسد و در آن حال اشعاری سرود.

در بحار از واقدی نقل است كه:در آن هنگام عبدالمطلب رو به روی در خانه ی كعبه ایستاد در حالی كه رسول الله (ص) بر روی دستش بود چنین سرود:



الحمد لله الذی أعطانی

هذا الغلام الطیب الاردانی



قدسا فی المهد علی الغلمان

أعیذه بالبیت ذی الأركان



حتی اربه مبلغ الغشانی

أعیذه من كل ذی شنان



من حاسد ذی طرف العینان



در پایان خبری كه قبلا ذكر شد آمده كه: ابلیس فریادی كشید و شیاطین را فراخواند پس آن ها دور او جمع شدند و گفتند: ای سرور ما چه باعث شده كه چنین فریاد بكشی؟ ابلیس گفت: ای وای بر شما نمی دانید دیشب در آسمان و زمین چه روی داد، به تحقیق كه در زمین واقعه ی بزرگی رخ داده است كه از هنگام معراج عیسی بن مریم تا كنون چنین واقعه ای رخ نداده، بیرون بروید و ببینید این اتفاقی كه افتاده چیست؟ شیاطین متفرق شدند و پس از مدتی بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چیزی نیافتیم.



ابلیس گفت: من خودم می روم تا ببینم چه شده، سپس به دنیا رفته و در سراسر آن



[ صفحه 44]



گشت تا این كه به مكه و حرم كعبه رسید و دید كه ملائكه دور حرم و خانه ی خدا را گرفته و از آن جا محافظت می كنند، ابلیس رفت كه به داخل حرم برود و چون به نزدیك حرم رسید فرشتگان نگهبان بر سر او فریاد كشیدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را به صورت یك گنجشك در آورد و از سمت حری وارد شد، جبرئیل او را دید و به او گفت: خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابلیس به جبرئیل گفت: من یك سؤال از تو دارم ای جبرئیل دیشت در زمین چه اتفاقی افتاده؟ جبرئیل به او گفت: محمد، دیشب محمد پیامبر آخر الزمان به دنیا آمده، ابلیس به جبرئیل گفت: آیا در او و وجودش برای من هم نصیبی یا راهی هست؟ گفت: خیر، گفت: آیا در امت او برای من راهی هست، جبرئیل گفت: بله، ابلیس گفت: به همین هم راضی هستم.


[1] (همان طور كه مي دانيد قريش از نسل حضرت ابراهيم عليه السلام است و ايشان جد سي ام يا چهل و هفتم رسول الله صلي الله عليه و آله مي باشند.

[2] (چون در آن زمان هنوز اهل حجاز بت پرستي مي كردند لكن اجداد رسول الله صلي الله و عليه و اله به دين حنيف و آئين حضرت ابراهيم خليل الرحمن (ع) بودند.

[3] ظاهرا كينه ي وهب مي باشد.

[4] كنيه ي عبدالمطلب.

[5] از ابن عباس روايت است كه گفت: همانا شياطين از رفتن به آسمانها منع شدند، هنگامي كه عيسي بن مريم (ع) به دنيا آمد از رفتن به يك سوم آسمانها منع شدند وقتي كه محمد (ص) به دنيا آمد از حضور در همه ي آسمان ها منع شدند - از جوامع ذيل سوره ي مباركه حجر.

[6] در بعضي از نسخ كتاب الانوار آمده كه: وقتي ماه اول حاملگي آمنه بود آدم (ع) نزد او آمد و گفت: اي آمنه مژده كه تو به رحم سرور مخلوقات يعني سيد الأنام حامله اي و در رحم خويش او را مي پروري و در ماه دوم حاملگي ادريس (ع) نزد او آمد و گفت: مژده كه تو به پيامبر انس و جن و پيامبر عالم حامله اي، در ماه سوم حاملگي نوح (ع) نزد او آمد و گفت: مژده كه تو به صاحب پيروزي هاي بسيار حامله اي ودر ماه چهارم ابراهيم خليل (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده كه تو به پيامبر بلند مرتبه و بزرگوار حامله اي و در ماه پنجم داود (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده كه تو به پيامبر صاحب مقام ستوده شده حامله اي و در ماه ششم اسماعيل (ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده كه تو به پيامبر صاحب ارجمندي و بزرگواري حامله اي و در ماه هفتم سليمان (ع) به نزد او آمد و گفت: مژده كه تو به پيامبر صاحب برهان حامله اي در ماه هشتم موسي كليم الله (ع) نزد او آمد و گفت: تهنيت باد بر تو به خاطر فرزندت كه پيامبر بخشيده است ودر ماه نهم عيسي (ع) نزد او آمد و او را بشارت داد به فرزندش كه صاحب سخن درست و زبان گويا خواهد بود و آن هنگام ماه ربيع الاول بود اين روايت در بعضي نسخ بحار با اندك تغييراتي آمده است.